شماره ٣١٦: شام شکستگان را هرگز سحر نباشد

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شام شکستگان را هرگز سحر نباشد
وز روز تيره روزان تاريکتر نباشد
هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد
پير شرابخانه از باده مغانه
تا بيخبر نگردد صاحب خبر نباشد
در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد
در عالم حقيقت عيب و هنر نباشد
هر کو رخ تو جويد از مه سخن نگويد
وانکو قد تو بيند کوته نظر نباشد
در اشک و روى زردم سهلست اگر ببينى
زانرو که چشم نرگس بر سيم و زر نباشد
يک شمه زين شمائل در شاخ گل نيابى
يک ذره زين ملاحت در ماه و خور نباشد
مطبوع تر ز قدت سرو سهى نخيزد
شيرين تر از دهانت تنگ شکر نباشد
چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض
يعنى قمر به عقرب روز سفر نباشد
گفتم دل من از خون درياست گفت آرى
همچون دل تو بحرى در هيچ بر نباشد
گفتم که روز عمرم شد تيره گفت خواجو
بالاتر از سياهى رنگى دگر نباشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید