شماره ٢٠٢: آن نگينى که منش مى طلبم با جم نيست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن نگينى که منش مى طلبم با جم نيست
وان مسيحى که منش ديده ام از مريم نيست
آنکه از خاک رهش آدم خاکى گرديست
ظاهرآنست که از نسل بنى آدم نيست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم ليکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نيست
دوش رفتم بدر دير و مرا مغبچگان
چون سگ از پيش براندند که اين محرم نيست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نيست
در چنين وقت که ديوان همه ديوان دارند
کى دهد ملک جمت دست اگر خاتم نيست
در نيارى بکف ار زانکه ز دريا ترسى
ليکن آن در که توئى طالب آن در يم نيست
مده از دست و غنيمت شمر اين يکدم را
که جهان يکدم و آندم بجز از اين دم نيست
کژ مرو تا چو کمان پى نکنندت خواجو
روش تير از آنست که در وى خم نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید