شماره ١٤٦: بيش ازين بى همدمى در خانه نتوانم نشست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بيش ازين بى همدمى در خانه نتوانم نشست
بر اميد گنج در ويرانه نتوانم نشست
در ازل چون با مى و ميخانه پيمان بسته ام
تا ابد بى باده و پيمانه نتوانم نشست
ايکه افسونم دهى کز مار زلفش سر مپيچ
بر سر آتش بدين افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پيش روى شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنين دامى که نتوان داشت اوميد خلاص
روز و شب در آرزوى دانه نتوانم نشست
منکه در زنجيرم از سوداى زلف دلبران
بى پريروئى چنين ديوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده مى دارد چو شمع
ورنه زينسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
يکنفس بى اشک مى خواهم که بنشينم وليک
در ميان بحر بى دردانه نتوانم نشست
اهل دل گويند خواجو از سر جان برمخيز
چون نخيرم زانکه بى جانانه نتوانم نشست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید