شماره ٩١: هيچ مى دانى چرا اشکم ز چشم افتاده است

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هيچ مى دانى چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پيش هرکسى راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پاى اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
هر زمان از اشک ميگون ساغرم پر مى شود
خون دل نوشم تو پندارى مگر کان باده است
بيوفائى چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد
اى خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است
حيرت اندر خامه نقاش بيچونست کو
راستى در نقش رويت داد خوبى داده است
از سرشکت آب رويم پيش هر کس زان سبب
بر دو چشمش جاى مى سازم که مردم زاده است
دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده وار
سرو تا کوتاه دستى پيشه کرد آزاده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید