شماره ١٦٨

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
جانم ز سينه برزده دامان برآمده
گويا بعزم خدمت جانان برآمده
ناز و غرور کى نهد از سرکه اين نهال
گوئى بر آب ديده رضوان برآمده
با دل بگوى عيب شهادت که اين اسير
تا بود در ميان شهيدان برآمده
آشفتگى که صيد تو گويد که اين شکار
بسيار دست و پا زده تا جان برآمده
گويا که درد و داغ توام يار بوده است
کز سينه جان غمزده گريان برآمده
شوق دلم بدادن جان بين که گاه نزع
يک ناله برکشيده و صد جان برآمده
طوريست دير ما که درو جلوه کرده است
حسنى که صد کليم زايمان برآمده
مرهم اگر نسوخته درچاک سينه چيست
اين شعله کز شکاف گريبان برآمده
هرگاه گفته ايم که عرفى اسير کيست
آه از نهاد گبر و مسلمان برآمده
تا خون نخورى چاشنى درد ندانى
تا دل ندهى آنچه بمن کرد ندانى
تا بوى گلى نشنوى وکم نکنى ناز
آشفتگى باد چمن گرد ندانى
تا سر نشود خاک بجولانگه معشوق
برسرمه مقدم شدنى گرد ندانى
ذوق غم معشوق ببازى نتوان يافت
برخيز که منصوبه از اين نرد ندانى
مى نوشم وگلگون شوم و بيهده خندم
تا از غم دنيا رخ من زرد ندانى
اى آنکه بدرد دل عرفى جگرت سوخت
اميد که حال دل بى درد ندانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید