شماره ١١٠

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
ز معمورى بتنگم جز دل ويران نميخواهم
چو سلطان محبت ملک آبادان نميخواهم
کسى تا کى پريشان جنبش و سر درهوا باشد
دگر يار جنونم عقل سرگردان نميخواهم
نه داغ تازه ميخارد نه زخم کهنه مى کاود
بده يارب دلى کاين صورت بيجان نميخواهم
به تسکين دل غم دوستم ناصح چه ميگوئى
اگر شيون ندانى اين زدن دستان نميخواهم
ز عالى دودمان عشقم ز راحت بود ننگم
برهمن زادم و کيش مسلمانان نميخواهم
گر آب خضر نوشم بايدم از عشق فرجامى
اگر خونم دهى مى نوشم و فرمان نميخواهم
ميفشان نشتر الماس بر داغ دلم عرفى
تهى دستم بسر جمعيت و سامان نميخواهم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید