زننگ عافيت بازم دل شرمنده ميسوزد
نه از دل گريه ميجوشد نه برلب خنده ميسوزد
چراغى روشنست از عشق او در مجمع هستى
کز آواز فروغش ميگدازد بنده ميسوزد
نه تنها عشق سوزد ساکنان ملک هستى را
دراين طوفان آتش رفته و آينده ميسوزد
مکن بر عزت خود تکيه عرفى شرط عشقست اين
که اکثر آبروى گوهر ارزنده ميسوزد