شماره ٤٤

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
از نور يار چون نفسم خانه روشنست
بيرون بريد شمع که کاشانه روشنست
نازم بفيض عشق که در خانقاه و دير
چشم و چراغ شمع به پروانه روشنست
از حسن دوست دمبدم اسرار گفتن است
هر چند قدر گوهر يکدانه روشنست
صد شمع سوختم که خرد بيش بردمد
پنداشتم که ديده فرزانه روشنست
محرم چه آگه از الم بى نصيبى است
داغيست اين که بر دل ديوانه روشنست
اى شيخ شهر تيره دلانرا چراغ باش
دلهاى ما زگريه مستانه روشنست
گفتى که روشن است مرا خانه اميد؟
آتش بخانمان زده و خانه روشنست
عرفى خطاى ما و تو محتاج عذر نيست
عذر خطاى مردم ديوانه روشنست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید