شماره ٢٥: شيرين و فرهاد

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
خداوندا دلم بى نور تنگست
دل من سنگ و کوه طور سنگست
دلم را غوطه ده در چشمه نور
تجلى کن که موسى هست در طور
وگر زين ناسزا دل عار دارى
کرم بسيار و دل بسيار دارى
دلى ده چون محبت پاکدامان
دلى پاکيزه گوهرتر زايمان
دلى مرهم گذار ، آرام نشناس
لبش مست مکيدنهاى الماس
دل ريشى که وقت کاوش نيش
نه او از نيش و نيش از وى شود ريش
برافروز آتشى در سينه من
که سوزد راحت ديرينه من
درآن آتش فکن جان مرا فرش
وليکن شو پناه فرش تا عرش
برونم زآتش دل دار در تب
درون بحرى کن از آتش لبالب
در آن بحرى لبالب زآتش تيز
چنان طوفان بيتابى بر انگيز
که هنگام هجوم موج بر موج
حضيضش مضطرب تر باشد از اوج
بپوشان چهره ام را خلعت زرد
بنوشان سينه ام را شربت درد
چه شربت آب کوثر امت او
گلو سوز محبت لذت او
بيارا شهر دل را تحت تا فوق
بگو نا کو متاع لذت ذوق
مزاج کام ده ناکاميم را
بلند آوازه کن خوشناميم را
هر آن محنت که عشق از وى گريزد
بفرما تا بجانم بر ستيزد
دماغم را بجامى تازه گردان
لبم را دشمن خميازه گردان
بده صافى که چون بر مغز تازد
جبين معرفت گلرنگ سازد
هوس را بسکه بگشادم در گنج
گهر جستم ، صدف بردم بصد رنج
کنون عمريست کين طبع ادب ساز
همى بوسد در گنجينه راز
کليد گنج معنى ده بدستم
وگرنه مستم اينک در شکستم
چو عقلم شمع بيدارى برافروز
چو شوقم گرم رفتارى در آموز
زبانى ده بگفتن گرم وچالاک
کش از گرمى بود آتش عرقناک
در يکدانه گر کمتر فشانم
بده گنجى کزان به برفشانم
روايى ده متاع کاسدم را
بانصاف آشنا کن حاسدم را
کرامت کن بعرفى چند جامى
مى آرام سوز دردنامى
که چون لب جرعه سنج ساغر آيد
فغان نوش نوش از غم بر آيد
بنام آنحکيم مصلحت کار
قدم لغزان به پيش عقل بردار
که در صهبا زبدمستان نهفتن
جواهر از تهى دستان نهفتن
دهد آبى بعقل همت آموز
که گردد تشنگى را گوهر افروز
گه از دورش در اندازد بگرداب
گه از موجش در افشاند زپاياب
بنام آن برون سوز درون سنج
گشاد آموز مفتاح در گنج
دهد آنگه لبى بس خشک و خاموش
که هان اى تشنه اينک جرعه مينوش
بنام آن طبيب راحت افروز
دل بيگانگانرا صحبت آموز
که يابد خسته چون نامحرمى را
بجان لرزان به بيند بيغمى را
ببازيچه مزاج آراستنها
از او جز او بزارى خواستنها
گسستن سبحه و زنار بستن
صنم گفتن وز او خامش نشستن
عنايت را عنان از ما نتابد
بدنبال مراد ما شتابد
بنوعى تحفه اميد گيرد
که نوميدى زغم نازاده ميرد
تعالى الله زهى گنج عنايت
زهى بحر گهر سنج عنايت
شمار جود او کردن نشايد
مگر هم علم او با او بر آيد
زبانرا مرغ دستان سنج دل کرد
ترنم را بنام او بحل کرد
خرد را کاوش مغز سخن داد
وز آن سرچشمه سر برزد بمن داد
عنايت کرد گنج بندگى نام
وزو سرمايه آغاز و انجام
بهشتى با دو عالم سرو آزاد
بمزد هيچ يعنى بندگى داد
محبت را کليد گنج دل کرد
ملامت را بخون او بحل کرد
ز روى عشق چشم عافيت دوخت
خرابى را عمارتها در آموخت
گلى از شاخ فطرت بر نيارد
که حيرت نقشى از وى برندارد
منه انگشت رد بر نقش ديوار
که آنجا جلوه هم بوده در کار
قناعت کن بدين برهان و تن زن
فضولى را مده زنهار دامن
بيا عرفى لب آلوده در بند
بدستانى که مى سنجى فروخند
نواى عندليب نيست هيهات
مسنج اين نغمه در باغ مناجات
زبانرا باز دار از تيغ رانى
بسست اين ترکتازى بر معانى
وگر تلخى کند شور سيه مست
عنان بيخودى نگذارد از دست
زبان معذرت ميبوس و ميتاز
که بخشايد مگر داننده راز
سمند معنيت در زير زين باد
دو عالم گوهرت در آستين باد
ايا بخت سخن از خواب برخيز
چو نخل طبع من شاداب برخيز
زند عرفى صلاى خوش کلامى
چه خوانى بر سر خاک نظامى
زد اينک تخت گويائى بشيراز
سبک برخيز و خواب آلوده ميتاز
بخواب آلودگى کن طى فرسنگ
که وقت از چشم ماليدن شود تنگ
مگو اين بوسه گاه اهل معنيست
که اين معنى صواب و رفت اوليست
کنون درگاه عرفى بوسه گاهست
ترا از گنجه تا شيراز راهست
بيا دلق وداع انداز در دوش
بکش قبر نظامى را در آغوش
طلب کن همت پاک از مغاکش
زيارت نامه بستان زخاکش
که نزد آن شهنشاه معانى
توان ره يافتن زين ارمغانى
چگويم کاورم در گنجه شيراز
ترا بنمايم آن گنجينه راز
بگويم فاش و برقع برگشايم
منم کين نغمه بر خود ميسرايم
دو منظورم بود در خوش کلامى
که حاجت داشت بر هر يک نظامى
يکى هم آنکه ماند اين نسخه در پيش
که نوشش بر مسيحا ميزند نيش
يکى آنگوهر افروز گهر سنج
که يکسر شبچراغم جويد از گنج
سهيل از آسمان بيند نه اطلس
صفا از کعبه جويد بى مقرنس
گران لفظى که بر معنى کند زور
نسنجد گر سليمان گفت و گرمور
هر آن معنى که لفط او سقيم است
نبخشايد اگر در يتيم است
گلى کز خار دامانش دريد است
صبا گر داده از دستش پريد است
گهر جويد ولى از معدن خاص
خذف ريزد ولى از دست غواص
اگر سحبان خشن آرد ببازار
بدنيا سنجد وگردد خريدار
وگر عرفى بمستى نغمه سنجد
ز خجلت دادن بلبل نرنجد
نه خويشاوند فرهادم نه مزدور
که بى روغن چراغش را دهم نور
نه خسرو را زشيرين دايگانم
که بر وى تيزتر باشد زبانم
ز عرض حسن شيرين بى نيازم
رسد بر خسرو و فرهاد نازم
از اينها در گذر اسرار جوباش
بعشق آويز و رمز آموز او باش
بگويم داستان عشق فرهاد
که مستانرا سرودى ميدهم ياد
نه زان دست اين قلم را کرده ام تيز
که سنجم نامه شيرين و پرويز
اگر آن نامه رازش ناگشادست
تراز وى قيامت ايستادست
وگر زان و الهى بر قول دستان
که گردى هوشيار از رمز مستان
سراسر سر عشق است اين ترانه
همه بلبل پرد زين آشيانه
کسى کو يافت کين بازيچه رنگست
زبان عشق با گوشش بجنگست
کس از اين نکته گر دانش فزونست
نداند عشق ميداند که چونست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید