شماره ١٧: رنج وگنج

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
اى همه چون معصيت آلودگى
عمر تو آلايش بيهودگى
چهره گشاى صور معصيت
گرم عنان بر اثر معصيت
کامزن اوج سراسيمگى
مشت خس موج سراسيمگى
جعد عروس املت بى شکنج
چون نفس بى هنران بادسنج
عود هوى سوخته در محفلت
عطسه غفلت زده مغز دلت
شمع دلت مرده ز باد گناه
چهره عذر تو ز دودش سياه
مرده دلى از دلت افسر گرفت
دوش نفس نعش دلت برگرفت
در نفسم جوش که افسرده
ماتم دل گير که دل مرده
رنجه مشو زين سخن دلخراش
زهر مريز از لب دعوى تراش
ميدهم الماس بداغش بنه
آينه بستان بدماغش بنه
ايکه چو خود هرزه درا دانيم
ريش بدرد نمک افشانيم
بسکه تو مدهوش فراموشئى
شيفته مستى و بيهوشئى
بهر تو اى مستى غفلت فروش
خواب شعور آورد و مرگ هوش
راحله عمر بچندين شتاب
ميبردت سوى عدم مست خواب
خواب مکن قافله راهى نگر
در نگر و نامه سياهى نگر
بس رقم آموزى لوح وقلم
لوح وقلم سير شد از اين رقم
خامه تحرير گنه سوده گشت
راقم اين شغل هم آسوده گشت
نفس غيور تو زعهد شباب
گرم عنان تر بره ناصواب
دامن عصمت بندامت مکش
فتنه فرداى قيامت مکش
شاخ نفس را ثمر ناله ده
گريه برون از جگر لاله ده
ناله سبک خيز ره بندگى
گريه عرق ريز زشرمندگى
رو بدل آور زمعاصى خجل
کاى دل غفلت زده نى نى چه دل
برهمن دير و منادى تن
مرده ديرينه وادى تن
چند توان خفت در اين ديوسار
صور دميدند يکى سر برآر
ميوه بيداريت افشانده آب
زندگى و مردگيت مست خواب
کرد دل و ديده عرفى ثمر
خواب غرور تو بر او رنج سر
نى غلطم کز پى اهل سرور
مايه خواب از تو؟؟ غرور
عمر در آغوش ممات آمده
نزع ببالين حيات آمده
عزم تو هر دم بکنار دگر
از نفس باز پسين تيزتر
اين دو سه دم برگ رهى ساز کن
قاعده رهبرى آغاز کن
کحل شعورى بکش اين ديده را
تا نگرى راه پسنديده را
پنبه غفلت بدر آور زگوش
تا رسد از محليانت سروش
چون رسد از قافله بانگ جرس
بانگ بر آرد که بجذب نفس
يوسفت از چاه برون آورند
جامه نيالوده بخون آورند
رو بسر چشمه حيوانشان
خشک لبى بر بسر خوانشان
عرش روان از طيرانند مست
ذيل فرو هشته باميد دست
دامنشان بهر تو حبل المتين
خواب کنان دست تو در آستين
قفل درونى که در او گنجهاست
گو بگشايد که کليد آشناست
روشنى هر گهر سينه تاب
داغ نهد بر جگر آفتاب
رو بگشا اين در و گنجى ببر
ور نبرى لذت رنجى ببر
گنج که اميد بوى زنده است
بر اثر رنج شتابنده است
گام رياضت بره رنج نه
گنج ستان در کنف رنج به
بوسه بقفلش ده و در باز کن
چشم تماشا بگهر باز کن
نسبت او با گهر او به بين
رنج کشيدى ثمر او بچين
دست در آن مخزن مستور کن
جيب وکنار همه معمور کن
زمزمه عشق از آن تازه ساز
کوس بلندى فلک آوازه ساز
تا چو از اين دير فنا بگذرى
جان تو با عرش کند همسرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید