شماره ١٥: حکايت

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
بود يکى انجمن آراى عشق
رنج شمارنده سوداى عشق
سايه نشين علم دوستى
بر دل او فتنه غم دوستى
در حرم دوستى آورده عهد
وز غم دل با غم دل بسته عهد
برده بهمسايگى دوست دل
دل که در و سايه بود اوست دل
گه زوى از هستى غم زهر خند
مست شدى بيغمى هوشمند
لوح وى از نقش دوى ساده بود
با الم دوست در افتاده بود
بسکه محبت دلش افکار کرد
رنج محبت بدلش کار کرد
نغمه گلو گير و نفس تنگ بود
عود نفس ريش و دل آهنگ بود
تازگى اما ز کلش رو نتافت
منع تبسم بلبش در نيافت
زمزمه برداشت که اى دوستان
اى همه آرايش اين بوستان
هر که ببستان منش کار هست
با منش انديشه بازار هست
ميروم اکنون بود اعم رسيد
زود به يغماى متاعم رسيد
بيدل ودستى ز ثمر بى نصيب
گفت که اى نغمه سرا عندليب
بوسه بلب مى شمرد جان تو
در عجبم از لب خندان تو
عيش فروشنده تر از لاله زار
تازه تر از روى عروس بهار
چون لب وى اين در بى آب سفت
ذوق تبسم به نفس داد و گفت
اى قدمت دور ز بازار دوست
بى خبر از مژده ديدار دوست
گوهر جان بى حد و ارزان بود
صاحب دل را چه غم از جان بود
ارزش دل بيشتر آمد ز جان
آن بفروش اين بستان رايگان
روح يکى ذره بى حاصل است
آب وى از چشمه راز دل است
ذره بود تشنه لب آفتاب
مهر کى از چشمه کس جويد آب
جان دوسه روزى که بود شهر بند
جنبش دل آوردش در کمند
جون بگشايد زکمندش گره
دورى از آميزش بيگانه به
زندگى آنکه بغم شاد زيست
از اثر دل بود از روح نيست
گر برود از الم آزاد باد
وز بنشيند ز غمم شاد باد
دل که بود چشمه سوداى دوست
زندگى اهل محبت بدوست
آنکه دهد روح بوى ساز و برگ
گوبستان مايه مهلت ز مرگ
عرفى از انديشه جان باز گرد
هر چه نه دل از غم آن باز گرد
شمع که سرتا بقدم دل بود
روشنى ديده محفل بود
چهره بر افروز و غم دل فشان
گوهر جان در قدم دل نشان
دل بطواف حرم طور بر
سينه بدر يوزه منصور بر
تا لمن الملک بر آرد نفس
شعله زند نور انا الحق ز پس
کفر تو آرايش ايمان کند
نام دلت صدر شهيدان کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید