شماره ٨: در مدح نبى اکرم

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
اى نفس طبع ادب سوز شو
نغمه زنى را گهر افروز شو
نغمه روح اللهيت ساز کن
زمزمه نعت شه آغاز کن
صدر نشين شه پيغمبرى
جوهريانرا بگهر جوهرى
صيرفى گوهر ارباب درد
برده ز بس رنج کشى آب درد
گوهر گنجينه فيضى گشاى
جوهر آئينه معنى نماى
جوهر او سينه تنگ آشنا
گوهر او آفت سنگ آشنا
گو چه شد آن سنگ ستم خيز تو
آن خزف در گهر آويز تو
تاش بسايم بقدم زير پاى
وآنگه ازو ديده کنم سرمه ساى
بلکه بسايم نه بکام ستم
زانکه بحل ميکندش از کرم
گوهر خود را بشکست آزمود
جوهر او را بدو عالم نمود
يعنى اگر هست ترا گوهرى
بشکن و از وى بنما جوهرى
يعنى ازان ميخرازان مى خراش
آن بستان اين بفشان زود باش
وان شجرتر ثمر از نور يافت
روضه يکى در شجر طور يافت
گنج معانى به ثناى خداى
بسکه برافشاند ونبودش سراى
سنگ طلب کرد که با روى زرد
گوهر خوبشکند از تاب درد
سنگ کجا ترک ادب مى کند
گوهر او سنگ طلب مى کند
تا گهر وى تهى از رشته گشت
لعل بخون جگر آغشته گشت
بسکه ز جوشيدن خون رنگ داشت
سنگ بفصادى گوهر گماشت
بسکه زهر زخم برد لذتى
بر گهرش سنگ نهد منتى
عرفى اگر گوهر پاکيت هست
لذت منت ببرد هر شکست
جوهر خود بشکن وعزت شمار
زمزمه امتى از وى برآر
اى ز تو آرايش وعصمت زتو
شرع مگس ران طبيعت زتو
حسن نبوت بتو زيبنده است
رنج محبت بتو دل زنده است
ناصيه فقر زمين بوس تو
عصمت ما سايه ناموس تو
مرحمتت چون گنهم بيشمار
تشنگيت چون نفسم آبدار
خنده مگر سوى تواش راه نيست
کز مزه شهد تو آگاه نيست
لب مگشا تا بر آب حيات
باز چشد تلخى لب از نبات
گر لبت افسون بمداوا دهد
از نفس مرگ مسيحا دهد
ور بمگس گرم برانى نفس
شعله بخرطوم ربايد مگس
باد سليمان چو بباغت وزيد
جلوه شمشاد روان تو ديد
گوشه اورنگ سليمان گذاشت
چهره بجارو بکشى برگماشت
باغ ترا روح امين عندليب
باد مسيح از چمنت برده طيب
آب مسيحا شده خاک رهت
تا بشتابد به تيمم گهت
نالش اين بى تو دلاشوب دهر
آب من از هجر تو آشوب زهر
از حرم راز برون مانده ايم
منفعل از اهل درون مانده ايم
نعت تو از آينه ام ننگ برد
تا همه از ديده طبعم سترد
من کيم و جوهر طبعم کدام
تا برم از گوهر نعت تو نام
شوق من اين بى ادبى مى کند
دعوى چندين سببى مى کند
عقل که باغ صفت آراى تست
تشنه زينت گرى راى تست
قبض ترا ناميه مزد ورباد
باغ تو از فيض تو معمور باد
اى که دهى گنج عطارايگان
گوهر گنجينه بعرفى فشان
ور گهرش هست سزاوار گنج
لطف تو ميداند و ايثار گنج
اى نگران خفته هشيار مست
شاهد معنى بعمارى نشست
رقص کنان بهر وداع آمده
ناقه و محمل بسماع آمده
خيز و دو روزيش عنانگير خيز
جمله خرابيم بتعمير خيز
شرم ملامت برد از ننگ ما
گوهر ايمان شکند سنگ ما
هر دو از اين صومعه رم کرده ايم
رو بحرمگاه عدم کرده ايم
ما سفرى راهرنان در کمين
مايه ما گوهر ايمان ودين
خيز که ما را سر اين کرد نيست
همره اين غافله يک مرد نيست
جمله متاع از پى غارت بريم
جنس خرابى بعمارت بريم
اى تو عمارتگر مشتى خراب
وى زتو قارون زمين گنج ياب
مجلس ما تيره تر است از دماغ
نيست بگنجى نه روا شب چراغ
شرع تو آسوده در اين دام چند
رنج محبت بوى آرام چند
اين قمر از بهر چنين برج نيست
اين گهر آرايش اين درج نيست
محمل آرام بجمازه بند
زيور اين مژده بآوازه بند
بسکه بره شمع دعا سوختم
گوشه محمل بنما سوختم
بسکه کنم ياد لبت گريه ناک
بى تو کشم جرعه روحى فداک
چشم من و چشمه حيوان يکى است
آب من و خون شهيدان يکى است
تا بکى از منبر ظلمت تصيب
نغمه تزوير برآرد خطيب
خيز و ترنم بپيش درفکن
وز نفست موج بگو هر فکن
صومعه آراسته اند از ريا
شرع نواست اين بتماشا بيا
خيز و بر افکن ز جبينش نقاب
تا بشتاسيم شب از آفتاب
شرع تو را جمله در افزايشند
در صدد زينت و آرايشند
بسکه در افزوده در او برگ و ساز
گر بنمايم نشناسيش باز
گر چه از اين طايفه پنهان به است
شرع تو چون تيغ تو عريان به است
اين رربى غش که بر او نام توست
دست بدست آمدنش سکه شست
بر لب وى تازه کن اين نام را
سکه نو زن زر اسلام را
ما همه رنجور و مسيحا توئى
داروى بيدردى دلها توئى
نيم دعا بهر دو عالم بس است
بل زتو آهنگ دعا هم بس است
با نفس نايب طوفان نوح
کين خس و خاشاک بروبد ز روح
با نفس مست مى مرحمت
کز ره ما رفته شود معصيت
دست برآور که محل دعاست
بر نفست روح اجابت نواست
شستن آلايش مشت غبار
سهل بود بر تو چو ابر بهار
حاصل اين باغ مسلم کراست
سود و زيانش که بر دغم کراست
گر چه بصد معصيت آلوده ايم
چون تو شفيعى چه غم آسوده ايم
سينه عرفى که غم انديش توست
راحتى عز تو و ريش توست
ره شفا خانه رازش بده
مرهم ناسور نوازش بده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید