سينماى خزان

غزلستان :: شهریار :: غزلیات
مشاهده برنامه «غزلیات شهریار» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شب است و باغ گلستان خزان رؤياخيز
بيا که طعنه به شيراز ميزند تبريز
به گوشوار دلاويز ماه من نرسد
ستاره، گرچه به گوش فلک شود آويز
به باغ ياد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پائيز خاطرات انگيز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئى باز
بهار عشق و شبابست اين شب پائيز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهيز
شهيد خنجر جلاد باد مى غلتند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخيز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
بهار سبز کجا وين شراب سحر آميز
خزان صحيفه پايان دفتر عمر است
باين صحيفه رسيد است دفتر تا نيز
به سينماى خزان ماجراى خود ديدم
شباب با چه شتابى به اسب زد مهميز
هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقى
به غير خون دلم باده در پياله مريز
شبى که با تو سرآمد چه دولتى سرمد
دمى که بى تو به سر شد چه قسمتى ناچيز
عزيز من مگر از ياد من توانى رفت
که ياد تست مرا يادگار عمر عزيز
پرى به ديدن ديوانه رام مى گردد
پريوشا، تو ز ديوانه ميکنى پرهيز
نواى باربدى خسروانه کى خيزد
مگر به حجله شيرين گذر کند پرويز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تيز
تو هم به شعشعه وقتى به شهر تبريز آى
که شهريار ز شوق و طرب کنى لبريز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید