غزل شماره ۸

غزلستان :: سعدی شیرازی :: غزلیات
مشاهده برنامه «سعدی نامه» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن
گر وی به تیرم می زند استاده ام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقه ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بی وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی
کان کافر اعدا می کشد وین سنگ دل احباب را
فریاد می دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
سعدی چو جورش می بری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من می روم او می کشد قلاب را

ابروباطلحکایتخوابدوستساقیسعدیصنمطربفراقفریادمحرابمرومطربوفاپارساچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید