غزل شماره ۳۱۸۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عزیزی و كریم و لطف داری
ولیكن دور شو، چون هوشیاری
نشاید عاشقان را یار هشیار
ز هشیاران نیاید هیچ یاری
مرا یكدم چو ساقی كم دهد می
بگیرم دامن او را به زاری
صراحی‌وار خون گریم به پیشش
بجوشم همچو می در بی‌قراری
كه از اندیشه بیزارم، بده می
مرا تا كی به اندیشه سپاری؟!
چه حیله سازم ای ساقی؟! چه حیله؟!
كه حیله آفرین و حیله‌كاری
به حجت هر دمم بیرون فرستی
كه بس باغیرتی و تنگ باری
برون و اندرون و جام و می نیست
ولیكن در سخن اینست جاری
قفی یا ناقتی هذا مناخ
ولا تسرین من هذاالدیار
فدیت‌العشق ما احلی هواه
تقطع فی هواه اختیاری
فلا تشغلنی یا ساقی بلهو
واسكرنی بكاسات كبار
ایا بدرالتمام اطلع علینا
بحق العشق اسمع، لاتمار
وخلصنی من‌الدنیا واسكر
فلا ادری یمینی من یساری

آفریناندیشهجامدامنساقیسخنصراحیعاشقعشقلطفهشیاریاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید