غزل شماره ۳۱۷۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
خشم مرو خواجه! پشیمان شوی
جمع نشین، ورنه پریشان شوی
طیره مشو خیره مرو زین چمن
ورنه چو جغدان سوی ویران شوی
گر بگریزی ز خراجات شهر
باركش غول بیابان شوی
گر تو ز خورشید حمل سر كشی
بفسری و برف زمستان شوی
روی به جنگ آر و به صف شیروار
ورنه چو گربه تو در انبان شوی
كم خور ازین پاچه‌ی گاو، ای ملك
سیر چریدی، خر شیطان شوی
كافر نفست چو زبون تو شد
گر همه كفری همه ایمان شوی
روی مكن ترش ز تلخی یار
تا ز عنایت گل خندان شوی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و همكاسه‌ی سلطان شوی
ای دل، یك لحظه تو دیوانه‌ی
با دمی خواجه‌ی دیوان شوی
گاه بدزدی، ره ایرن زنی
گاه روی شحنه‌ی توران شوی
گه ز (سپاهان) و حجاز) و (عراق)
مطرب آن ماه خراسان شوی
بوقلمونی چه شود گر چو عقل
یك صفت و یك دل و یكسان شوی؟
گر نكنی این همه خاموش باش
تا به خموشی همگی جان شوی
روی به شمس الحق تبریز كن
تا ملك ملك سلیمان شوی

بیابانتبریزتورانخراسانخموشخندانخورشیددهاندیوانهسلطانشحنهصاحبطربعقلقلممرومستمطربچمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید