از مه من مست دو صد مشتری
غمزه او سحر دو صد سامری
هر نفسی شعله زند دین از او
سوز نهد در جگر كافری
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری
دوش جمال تو همیشد شتاب
در كف او مشعله آذری
گفتم هین قصد كی داری بگو
شیر خدا حمله كجا میبری
ای تو سلیمان به سپاه و لوا
خاتم تو افسر دیو و پری
جان و روان سخت روان میروی
سوی من كشته دمی ننگری
نعره مستان میت نشنوی
هیچ كسی را به كسی نشمری
تیز همیكرد خیالش نظر
محو شدم در تف آن ناظری
نیست شدم نیست از آن شور نیست
رفت ز من مهتری و كهتری
مفخر تبریز شهم شمس دین
شرح دهد حال من ار منكری