غزل شماره ۳۰۹۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ترش ترش بنشستی بهانه دربستی
كه ندهم آبت زیرا كه كوزه بشكستی
هزار كوزه زرین به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی
تو را كه آب حیاتی چه كم شود كوزه
چه حاجت آید جان و جهان چو تو هستی
بیا كه روز عزیزست مجلسی برساز
ولی چو دوش مكن كز میان برون جستی
پریر رفتم سرمست تو به خانه عشق
به خنده گفت بیا كز زحیر وارستی
هزار جان بفزودی اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی اگر تنی خستی
چرا نگیرم پایت كه تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت كه صاحب دستی
دلا میی بستان كز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم چو بپرستی
برو دلا به سعادت به سوی عالم دل
به شكر آنك به اقبال و بخت پیوستی
خموش باش اگر چه كه جمله سیمبران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
ضیای حق و امام الهدی حسام الدین
مجیر خلق به بالای روح از این پستی

اقبالبختبستانبهانهجهانحیاتخمارخموشخندهصاحبصنمعشقمرهممستهستی


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید