غزل شماره ۳۰۷۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بیا بیا كه تو از نادرات ایامی
برادری پدری مادری دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر چنین نكونامی
تو فضل و رحمت حقی كه هر كه در تو گریخت
قبول می كنیش با كژی و با خامی
همی‌زیم به ستیزه و این هم از گولیست
كه تا مرا نكشی ای هوس نیارامی
به هیچ نقش نگنجی ولیك تقدیرا
اگر به نقش درآیی عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل چون فتاد شعله شمع
بداند این دل شب رو كه بر سر بامی
مرادم آنك شود سایه و آفتاب یكی
كه تا ز عشق نمایم تمام خوش كامی
محال جوی و محالم بدین گناه مرا
قبول می‌نكند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو كه مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جان‌ها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مكاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام
كه بر ممالك هر دو جهان چو بهرامی

تبریزجهانخداخسرورحمتسایهشمعطبیبعشقفراققبولمشرقهوسپیغام


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید