غزل شماره ۳۰۵۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
چه جای غم كه ز هر شادمان گرو ببری
فرشته‌ای كنمت پاك با دو صد پر و بال
كه در تو هیچ نماند كدورت بشری
نمایمت كه چگونه‌ست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود از غبار جانوری
در آن صبوح كه ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری
قضا كه تیر حوادث به تو همی‌انداخت
تو را كند به عنایت از آن سپس سپری
روان شده‌ست نسیم از شكرستان وصال
كه از حلاوت آن گم كند شكر شكری
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
كه جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم
كه تا میان من و تو نماند این دگری
بده بده هله ای جان ساقیان جهان
كرم كریم نماید قمر كند قمری
به آفتاب جلال خدای بی‌همتا
نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری
تمام این تو بگو ای تمام در خوبی
كه بسته كرد مرا سكر باده سحری

ازرقبادهجامجهانخداخورشیددامنرقصساقیسحرصبوحغبارفرشتهمستنسیموصال


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید