غزل شماره ۳۰۴۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چو مهر عشق سلیمان به هر دو كون تو داری
مكش تو دامن خود را كه شرط نیست بیاری
نه بند گردد بندی نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شكرقندی توام درون كناری
طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو كه آفت حبشی تو
چو خوان عشق كشی تو ز سنگ آب برآری
چه كیمیای زری تو چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم كه عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم مرا چه كار به زاری
بسوخت عشق تو خرمن نه جان بماند نه این تن
جوی نیابی تو از من اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی مثال گوهر كانی
نشسته‌ایم چو جانی اگر كشی و بداری
ز جام شربت شافی شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی اگر تو كوره ناری
كف از بهشت بشوید چو باغ عشق تو گوید
كز او جواهر روید اگر چه سنگ بكاری
دلی كه عشق نوازد در این جهان بنسازد
ازانك می‌نگذارد كه یك زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز
براق عشق بكن تیز كه بس لطیف سواری

آینهباقیبهشتتبریزجامجهانجواهرخرمنخسرودامندوستسمنسینهشرابصافیعشقچمنگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید