غزل شماره ۳۰۱۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هر نفسی از درون دلبر روحانیی
عربده آرد مرا از ره پنهانیی
فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم
برد مسلمانیم وای مسلمانیی
گفت مرا می خوری یا چه گمان می‌بری
كیست برون از گمان جز دل ربانیی
بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو
جان بفشان كان نگار كرد گل افشانیی
یك دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار رسم نگهبانیی
عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی
كعبه ما كوی او قبله ما روی او
رهبر ما بوی او در ره سلطانیی
خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر
تا ننهد خواجه سر در خطر جانیی
نی غلطم سر بیار تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار گنج به ویرانیی
آمد آن شیر من عاشق جان سیر من
در كف او شیشه‌ای شكل پری خوانیی
گفتم ای روح قدس آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم دریغ حال مرا دانیی
مستم و گم كرده راه تن زن و پرسش مخواه
مست چه‌ام بوی گیر باده جانانیی
كی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا
برده قماشات ما غارت سبحانیی
هر كی ورا كار كیست در كف او خاركیست
هر كی ورا یار كیست هست چو زندانیی
كارك تو هم تویی یارك تو هم تویی
هر كی ز خود دور شد نیست بجز فانیی

افسانهبادهجانانحریفخدادریغسلطانشاهدصاحبعاشقعشقفانیمستنگارپنهانگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید