غزل شماره ۲۷۶۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای بی‌تو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما كجایی
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز كوی ما درآیی
جان پیش كشیم و جان چه باشد
آخر نه تو جان جان مایی
در بام فلك درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو كیست قرص خورشید
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیده ناامید هر دم
ای دیده دل چه می‌نمایی
ای بلبل مست از فغانت
می‌آید بوی آشنایی
می‌نال كه ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا كشف شود ز ناله تو
چیزی ز حقیقت خدایی

آتشآشناامیدبلبلحقیقتخداخورشیددیدهراحتمرهممستچراغچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید