غزل شماره ۲۷۶۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان به رقص آیی
چون جان برسد نه تن بجنبد
جان آمد از لحد برآیی
چون بانگ سماع در كه افتاد
ای كوه گران كم از صدایی
كاین باد بهار می‌رساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره كجا قرار ماند
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح بی‌جسم
شوخی شكری یكی بلایی
گه كوته و گه دراز گشتیم
با سایه صورت همایی
هم بر لب دوست مست گشتیم
نالان شده مست همچو نایی
بر باد سوار همچو كاهیم
اندر جولان ز كهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی
در صورت بنده كمینیم
در سر صفت یكی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی كبر ولیك كبریایی

آتشبهارتبریزخداخلوتخورشیددوسترقصسایهشمعشوخیصنمطربمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید