غزل شماره ۲۶۳۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یك ساقی بدمست یكی جمع مباحی
زان جنس مباحی كه از آن سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحی است مباحی كه از آن روح چشیده‌ست
كو روح قدیمی و كجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
یا رب چه شود جان مسلمان صلاحی
زین باده كسی را جگر تشنه خنك شد
كو خون جگر ریخت در این ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین كاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است كه سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است نه كافور رباحی
شمعی است برافروخته وز عرش گذشته
پروانه او سینه دل‌های فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
پران شده جان‌ها و روان‌ها ز نواحی
این حلقه مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو ای خواجه صاحی
شاباش زهی حال كه از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
با خود ملك الموت بگوید هله واگرد
كاین جا نكند هیچ سلاح تو سلاحی
ما را خبری نی كه خبر نیز چه باشد
خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعره مستان و خمش كن
یك غلغله پاك ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش
می‌خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نكند شمس جماحی

بادهتبریزحلقهخراباتساقیسینهشرابشمعصباصباحصبوحصراحیصلاحعرشعیشمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید