ای جان گذركرده از این گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا كار تو داری
ای رخت كشیده به نهان خانه بینش
وی كشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفتهای مقدس
وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری
بیبرگ نشاید كه دگر غوره فشارد
در میكده اكنون كه تو انگور فشاری
اقبال كف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی كه سرش از لطف بخاری
از غار به نور تو به باغ ازل آیند
ای یار چه یاری تو و ای غار چه غاری
بر كار شود در خود و بیكار ز عالم
آن كز تو بنوشید یكی شربت كاری
در باغ صفا زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
كز لذت حسن تو درختان به شكوفه
آبستن تو گشته مگر جان بهاری
در سجده شدم بیخود و گفتم كه نگارا
آخر ز كجایی تو علی الله چه یاری
او گفت كه از پرتو شمس الحق تبریز
كاوصاف جمال رخ او نیست شماری