غزل شماره ۲۶۰۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفتم كه بجست آن مه از خانه چو عیاری
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره كه دل دزدد ماننده طراری
در سوخته جان زن از آهن و از سنگش
در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی در خانه همی‌گردان
باشد كه نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری در سایه خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا كاری
در خانه همی‌گشتم در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم كه در این زندان چون یافتمت ای جان
در بی‌نمكی چون ره بردم به نمكساری
ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری
در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد
چون گوهر كانی شد غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی
چون مه كه ز خورشیدش شد تیره خجل واری

تبریزجهانحلقهخورشیددیدهسایهشمعطرهطعنهغمازهجرانوفاپنهانگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید