دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
چو نامت بشنود دلها نگنجد در منازلها
شود حل جمله مشكلها به نور لم یزل بینی
بگفتم آفتابا تو مرا همراه كن با تو
كه جمله دردها را تو شفا گشتی و تسكینی
بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من
به آب و گل كم آیم من مگر در وقت و هر حینی
چو تو از خویش آگاهی ندانی كرد همراهی
كه آن معراج اللهی نیابد جز كه مسكینی
تو مسكینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر
یكی سالوسك كافر كه رهزن گشت و ره شینی
مكن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری
یكی پیری كه علم غیب زیر او است بالینی
طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی
كند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر
از او انوار دین یابد روان و جان بیدینی
در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش یكی ویسی و رامینی
ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف میبیزی
به امیدی كه بازآید از آن خوش شاه شاهینی