غزل شماره ۲۵۴۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنیدم كاشتری گم شد ز كردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی كرد بیابانی
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر كنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر میان راه استاده
ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن كرد و گفتا چون دهم شرحت
كه هم خوبی و نیكویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا در این منزل برافروز از كرم نوری
كه تا گم كرده خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی‌دانی
تو را می‌شورد او هر دم چرا او را نشورانی
تو را دیوانه كرده‌ست او قرار جانت برده‌ست او
غم جان تو خورده‌ست او چرا در جانش ننشانی
چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی‌جویی
چو او مشك است و تو بویی چرا خود را نیفشانی

بیابانخداخوابدیوانهعقلمنزلچوگان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید