به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
چرا بیگانهای از ما چو تو در اصل از مایی
تو طوطی زادهای جانم مكن ناز و مرنجانم
ز اصل آوردهای دانم تو قانون شكرخایی
بیا در خانه خویش آ مترس از عكس خود پیش آ
بهل طبع كژاندیشی كه او یاوهست و هرجایی
بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا كه ما رایی
اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی
نباشد عیب در نوری كز او غافل بود كوری
نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی
برآر از خاك جانی را ببین جان آسمانی را
كز آن گردان شدهست ای جان مه و این چرخ خضرایی
قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه
بدن را در زیانی نه كه تا جان را بیفزایی
درختی بین بسی بابر نه خشكش بینی و نی تر
به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی
یكی چشمه عجب بینی كه نزدیكش چو بنشینی
شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی
نماند كو نماند كی نماند رنگ و سیمایی
چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی