غزل شماره ۲۴۸۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای كه غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو كب حیات آمدی
چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا
ای غم او چو شكری ای دل من چو كاغذی
شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
نور به است از همه خاصه كه نور سرمدی
نور دمی كه عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد بی‌مه فضل ایزدی
بازرسید آیتی از طرف عنایتی
وحدت بی‌نهایتی گشت امام و مقتدی
بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را شهر برست از بدی

آتشایزدحیاتخیالشمعغریبندیمپلنگ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید