غزل شماره ۲۴۷۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده‌ای
دست جفا گشاده‌ای پای وفا كشیده‌ای
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته‌ام
ز آنك تو مكر دشمنان در حق من شنیده‌ای
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده‌ای
آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری به روی خود
در پس پرده رفته‌ای پرده من دریده‌ای
عقل كجا كه من كنون چاره كار خود كنم
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده‌ای
لعبت صورت مرا دوخته‌ای به جادوی
سوزن‌های بوالعجب در دل من خلیده‌ای
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویده‌ای
هر كی حدیث می‌كند بر لب او نظر كنم
از هوس دهان تو تا لب كی گزیده‌ای
تهمت دزد برنهم هر كی دهد نشان تو
كاین ز كجا گرفته‌ای وین ز كجا خریده‌ای

آتشآینهجادوجفاحدیثدهاندیدهسحرعقلهوسوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید