غزل شماره ۲۴۵۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی
چند بگفتم كه مده دل به كسی بی‌گروی
بر سر شطرنج بتی جامه كنی كیسه بری
با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
برد همه رخت مرا نیست مرا برگ كهی
آنك ز گنج زر او من نرسیدم به جوی
تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق كهن
آن كهنی كو دهدم هر نفسی جان نوی
آن كهنی نوصفتی همچو خدا بی‌جهتی
خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی
خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان
دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی
جذب كن ای بادصفت آب وجود همه را
بركش خورشیدصفت شبنمه‌ای رازگوی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ كنی
ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی
گر صفتی در دل من كژ شود آن را تو بكن
شاخ كژی را بكند صاحب بستان به خوی
گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی
موش كی باشد برمد از دم گربه به موی
سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی
دلبر و دل جمع شدند لیك نباشند دوی
پیشتر آ تا كه نه من مانم این جا نه سخن
ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو تویی

بستانجامجهانخداخرمنخورشیدسخنصاحبصباصبوحعشقلطفهستیوصل


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید