غزل شماره ۲۴۳۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی كافری
از جان و دل گوید كسی پیش چنان جانانه‌ای
از سیم و زر گوید كسی پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
تن خود كی باشد تا بود فرش سواران غمش
سر كیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری
نك نوبهار آمد كز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاكری
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
اشكوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان كف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی كشی تری
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن كشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری
تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود كوری هر كور و كری
آن جا كه باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا كه باشد ناز او هر دل شود سامندری
مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من
ماهی شریفی بی‌حدی شاهی كریمی بافری

امانبلبلبهاربوستانجانانجهانحیرانخرامانخیالدامندهاندوسترخشسرورسیمینشیرینطربعشقغنچهلعلمستمطربنگینپنهانچینگلستانگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید