غزل شماره ۲۳۸۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در خانه دل ای جان آن كیست ایستاده
بر تخت شه كی باشد جز شاه و شاه زاده
كرده به دست اشارت كز من بگو چه خواهی
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده
نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده
در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم نقش كمال عشق است
ای مردمان كی دیده است جزوی ز كل زیاده
چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان
دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده
هم تیغ و هم كشنده هم كشته هم كشنده
هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده
آن شه صلاح دین است كو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده

آینهبادهباقیبزمتیغجامحلقهخلوتدهاندیدهسبزهصلاحعشقعقلغنچهمخمورچشمگردنگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید