غزل شماره ۲۳۷۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای خداوند یكی یار جفاكارش ده
دلبری عشوه ده سركش خون خوارش ده
تا بداند كه شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش كن
با طبیبی دغلی پیشه سر و كارش ده
ببرش سوی بیابان و كن او را تشنه
یك سقایی حجری سینه سبكسارش ده
گمرهش كن كه ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز كژ بیهده رفتارش ده
عالم از سركشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
كو صیادی كه همی‌كرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منكر پار شده‌ست او كه مرا یاد نماند
ببر انكار از او و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی كه به دربان گفتی
كه فلانی چو بیاید بر ما بارش ده
گفت آمد كه مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس كن ای ساقی و كس را چو رهی مست مكن
ور كنی مست بدین حد ره هموارش ده

بیابانجفاخداساقیسینهطبیبعشقعشوهمستگنبد


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید