غزل شماره ۲۱۴۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای تن و جان بنده او بند شكرخنده او
عقل و خرد خیره او دل شكرآكنده او
چیست مراد سر ما ساغر مردافكن او
چیست مراد دل ما دولت پاینده او
چرخ معلق چه بود كهنه ترین خیمه او
رستم و حمزه كی بود كشته و افكنده او
چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو
چون سوی درویش رود برق زند ژنده او
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او
ملك جهان چیست كه تا او به جهان فخر كند
فخر جهان راست كه او هست خداونده او
ای خنك آن دل كه تویی غصه و اندیشه او
ای خنك آن ره كه تویی باج ستاننده او
عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما
صورت و نقشی چه بود با دل زاینده او
گفت برانم پس از این من مگسان را ز شكر
خوش مگسی را كه تویی مانع و راننده او
نقش فلك دزد بود كیسه نگهدار از او
دام بود دانه او مرده بود زنده او
بس كن اگر چه كه سخن سهل نماید همه را
در دو هزاران نبود یك كس داننده او

اندیشهجهانخداخندهدرویشدولترستمساغرسخنعشقعقلغصه


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید