غزل شماره ۲۱۱۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بانگ برآمد ز دل و جان من
كه ز معشوقه پنهان من
سجده گه اصل من و فرع من
تاج سر من شه و سلطان من
خسته و بسته‌ست دل و دست من
دست غم یوسف كنعان من
دست نمودم كه بگو زخم كیست
گفت ز دست من و دستان من
دل بنمودم كه ببین خون شده‌ست
دید و بخندید دلستان من
گفت به خنده كه برو شكر كن
عید مرا ای شده قربان من
گفتم قربان كیم یار گفت
آن منی آن منی آن من
صبح چو خندید دو چشمم گریست
دید ملك دیده گریان من
جوش برآورد و روان كرد آب
از شفقت چشمه حیوان من
نك اثر آب حیاتش نگر
در بن هر سی و دو دندان من
آب حیات است روانه ز جوش
تازه بدو سدره ایمان من
بنده این آبم و این میراب
بنده تر از من دل حیران من
بس كن گستاخ مرو هین خموش
پیش شهنشاه نهان دان من

حیاتحیرانخموشخندهدستاندیدهسلطانشوقصبحمرومعشوقپنهانچشمچشمه


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید