غزل شماره ۲۰۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نكرد سرما سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سركش هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
درسوز نقش‌ها را ای جان پاكدامن
تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان دور از بهار و ممن
در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زاده خلیلی آتش تو راست مسكن
آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان
لاله و گل و شكوفه ریحان و بید و سوسن
ممن فسون بداند بر آتشش بخواند
سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی كافتد از او سكونی
در آتشی كه آهن گردد از او چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
كو را همی‌نماید آتش به شكل روزن
تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید
در گلفشان نپوشد كس خویش را به جوشن
فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
اسپان اختیاری حمال شهریاری
پالان كشند و سرگین اسبان كند و كودن
چو لك لك است منطق بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نه از لكلك مقنن
زان لكلك ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن
وز لكلك بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
من گرم می‌شوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین تبریز همچو معدن

آتشبهاربهمنتبریزخداخرمندامندریغسوسنعشقلالهلیلییزدان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید