غزل شماره ۲۰۳۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چون جان تو می‌ستانی چون شكر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سركشی نمیرد نی زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
والله به ذات پاكش نه چرخ گشت خاكش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز كان چرا گریزیم كان زر است مردن
چون زین قفص برستی در گلشن است مسكن
چون این صدف شكستی چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوی خودت كشاند
چون جنت است رفتن چون كوثر است مردن
مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر ممنی و شیرین هم ممن است مرگت
ور كافری و تلخی هم كافر است مردن
گر یوسفی و خوبی آیینه‌ات چنان است
ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن
خامش كه خوش زبانی چون خضر جاودانی
كز آب زندگانی كور و كر است مردن

آینهجاودانجهانرقصزندگانیشیرینوصلگلشنگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید