غزل شماره ۱۹۹۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مكن ای دوست ز جور این دلم آواره مكن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مكن
مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است
جان و سر قصد سر این دل غمخواره مكن
نظر رحم بكن بر من و بیچارگیم
جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مكن
پیش آتشكده عشق تو دل شیشه گر است
دل خود بر دل چون شیشه من خاره مكن
هر دمی هجر ستمكار تو دم می دهدم
هر دمم دم ده بی‌باك ستمكاره مكن
تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است
در كنارش كش و وابسته گهواره مكن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مكن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مكن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته‌ست
مر مرا بسته این جادوی سحاره مكن
خمر یك روزه این نفس خمار ابد است
هین مرا تشنه این خاین خماره مكن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
ز آنچ یك باره شدم مات تو ده باره مكن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این كافر عیاره مكن

آتشجادوخمارخورشیددوسترقصسحرعاشقعشق


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید