غزل شماره ۱۸۹۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
صد گوش نوم باز شد از راز شنودن
بی بوددهنده نتوان زادن و بودن
استودن تو باد بهار آمد و من باغ
خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
ای آنك به عشق رخ تو واجب و حق است
آیینه دل را ز خرافات زدودن
آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است
این هدهد جان را گره از پای گشودن
تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه
جان‌ها به لب آمد هله وقت است نمودن
ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ
وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن
ساقی چو تویی كفر بود بودن هشیار
وان شب كه تویی ماه حرام است غنودن
چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف
بس بارد و سرد است كنون لخلخه سودن
گفتم كه ببوسم كف پای تو مرا گفت
آن جسم بود كش بتوانند بسودن
پس تا شه ما گوید كو راست مسلم
پر كردن افهام و بر افهام فزودن

ابروبهارجامساقیسنبلعشقمستهدهدهشیاروفاپیراهنگلشن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید