غزل شماره ۱۸۵۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چه دانی تو خراباتی كه هست از شش جهت بیرون
خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اكنون
نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا
نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد مجنون
هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر
كه این بی‌چونتر است اندر میان عالم بی‌چون
ببین جان‌های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان
كز آن شیر اجل شیران نمی‌میزند الا خون
بسی سیمرغ ربانی كه تسبیحش اناالحق شد
بسوزد پر و بال او اگر یك پر زند آن سون
وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاكر
كه آن جا كو قدم دارد بود سرهای مردان دون
تو معذوری در انكارت كه آن جا می شود حیران
جنید و شیخ بسطامی شقیق و كرخی و ذاالنون
ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان
مگر كان آفتاب از خود برآید سوی این هامون
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون

تبریزتسبیححیرانخراباتسیمرغشیخغزللطفلیلیمجنونمحمودهامون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید