غزل شماره ۱۷۹۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای دل شكایت‌ها مكن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشك چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من
یادت نمی‌آید كه او می كرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مكن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را كگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم كه باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیك از حد مبر
وانگه چنین می كرد سر كای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان كار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یك جامم به جان وانگه ببین بازار من

اماناندیشهجامجهانجیحونخمارساقیسحرلطفمرومستهشیارگلزارگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید