غزل شماره ۱۷۹۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بویی همی‌آید مرا مانا كه باشد یار من
بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من
كی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش
هر لحظه معجونی كند بهر دل بیمار من
خاصه كنون از جوش او زان جوش بی‌روپوش او
رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من
پرده‌ست بر احوال من این گفتی و این قال من
ای ننگ گلزار ضمیر از فكرت چون خار من
كو نعره‌ای یا بانگی اندرخور سودای من
كو آفتابی یا مهی ماننده انوار من
این را رها كن قیصری آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من
نظاره كن كز بام او هر لحظه‌ای پیغام او
از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من
لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون كنم
كان طوطیان سر می كشند از دام این گفتار من
اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من
سینای موسی را نگر در سینه افكار من
امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من
آن پیل بی‌خواب ای عجب چون دید هندستان به شب
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
كمد به میرابی دل سرچشمه انهار من
بر گوش من زد غره‌ای زان مست شد هر ذره‌ای
بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من
یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان
در قطع و وصل وحدتت تا بسكلد زنار من
صبر از دل من برده‌ای مست و خرابم كرده‌ای
كو علم من كو حلم من كو عقل زیركسار من
این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر
ای هر چه غیر داد او گر جان بود اغیار من
ای دلبر بی‌جفت من ای نامده در گفت من
این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من
ای طوطی هم خوان ما جز قند بی‌چونی مخا
نی عین گو و نی عرض نی نقش و نی آثار من
از كفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود
دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و كردار من
ای طبله‌ام پرشكرت من طبل دیگر چون زنم
ای هر شكن از زلف تو صد نافه و عطار من
مهمانیم كن ای پسر این پرده می زن تا سحر
این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من
خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد
برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من
در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین
ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من
بس سنگ و بس گوهر شدم بس ممن و كافر شدم
گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تكرار من
روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیك و بد
گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من
جانم نشد زین‌ها خنك یا ذا السماء و الحبك
ای گلرخ و گلزار من ای روضه و ازهار من
امشب چه باشد قرن‌ها ننشاند آن نار و لظی
من آب گشتم از حیا ساكن نشد این نار من
هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم
همواره آنتر می شوم از دولت هموار من
چون جزو جانم كل شوم خار گلم هم گل شوم
گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من
ای كف زنم مختل مشو وی مطربم كاهل مشو
روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار من
روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی كنی در عشق چون دستار من
كرده‌ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او
فریاد از این قانون نو كاسكست چنگش تار من
مجنون كی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او
ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من
دست پدر گیر ای پسر با او وفا كن تا سحر
كامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
زان می حرام آمد كه جان بی‌صبر گردد در زمان
نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من
جان گر همی‌لرزد از او صد لرزه را می ارزد او
كو دیده‌های موج جو در قلزم زخار من
من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش
حیرت همی‌حیران شود در مبعث و انشار من
خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او
ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من
خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شكر
ای عمر بی‌او مرگ من وی فخر بی‌او عار من
آه از مه مختل شده وز اختر كاهل شده
از عقده من فارغ شده بی‌دانش فوار من
بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت كنم
كو صبح مصبوحان من كو حلقه احرار من
پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان كاهلان
بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من
جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من

آتشاختراسراراغیارتبریزجعدجوانجیحونحلقهحیرانخلوتخمارخوابدانشدستاندولتدیدهرحمتزلفسحرسوداسینهصبحصبرصبوحصنمطربطوطیعشقعقلعودفرهادفریادلیلیمجنونمستمطربمنزلنافهنگارهشیاروصالوصلوفاپهلوانپیغامچشمچشمهچنگگلزارگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید