غزل شماره ۱۶۸۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
من اگر پرغم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
تا كه خاك قدمش تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم
گلم ار چند كه خارم در پاست
یوسفم گر چه در این زندانم
هر كی یعقوب من است او را من
مونس زاویه احزانم
در وصال شب او همچو نیم
قند می نوشم و در افغانم
پای من گر چه در این گل مانده‌ست
نه كه من سرو چنین بستانم
ز جهان گر پنهانم چه عجب
كه نهان باشد جان من جانم
گر چه پرخارم سر تا به قدم
كوری خار چو گل خندانم
بوده‌ام ممن توحید كنون
ممنان را پس از این ایمانم
سایه شخصم و اندازه او
قامتش چند بود چندانم
هر كی او سایه ندارد چو فلك
او بداند كه ز خورشیدانم
قیمتم نبود هر چند زرم
كه به بازار نیم در كانم
من درون دل این سنگ دلان
چون زر و خاك به كان یك سانم
چونك از كان جهان بازرهم
زان سوی كون و مكان من دانم

بستانجهانخندانخورشیددولتسایهسلطانعاشقوصالپنهان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید