غزل شماره ۱۶۳۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گر مرا خار زند آن گل خندان بكشم
ور لبش جور كند از بن دندان بكشم
ور بسوزد دل مسكین مرا همچو سپند
پای كوبان شوم و سوز سپندان بكشم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور كند
همچنین سجده كنان تا بن میدان بكشم
لعل در كوه بود گوهر در قلزم تلخ
از پی لعل و گهر این بخورم آن بكشم
این نبوده‌ست و نباشد كه من از طنز و گزاف
گهر از ره ببرم لعل بدخشان بكشم
رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید
چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بكشم
من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست كه من راه پریشان بكشم
همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل
بگشایید رهم تا سوی ایشان بكشم
گر كسی قصه كند باركشی مجنونی
از درون نعره زند دل كه دو چندان بكشم
ور به زندان بردم یوسف من بی‌گنهی
همچو یوسف بروم وحشت زندان بكشم
گر دلم سر كشد از درد تو جان سیر شود
جان و دل تا برود بی‌دل و بی‌جان بكشم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشك
چونك من دامن مشكین تو پنهان بكشم

جهانخنداندامنزلفسایهسلطانلعلمجنونپنهانچوگانگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید