غزل شماره ۱۴۴۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
كه بنوشت آن مه بی‌كیف دعوت نامه‌ای پیشم
روان شد سوی ما كوثر كه گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشك سقا را بزن سنگی و بشكن خم
یكی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی
كه شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
كه بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاكم
یكی عاقل میان ما به دار وهم نمی‌یابند
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم
بر مخمور یك ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یكی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عشق در می كش
نه آن مستی كه شب آیی ز شرم خلق چون كزدم
بخور بی‌رطل و بی‌كوزه میی كو نشكند روزه
نه ز انگور است و نه از شیره نه از بكنی نه از گندم
شرابی نی كه درریزی سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاد كوته دم
رسید از باده خانه پر به زیر مشك می اشتر
رها كن خواب خراخر كه قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو به كعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم

آسمانبادهبیابانجمحیرانخوابدهانرطلساغرشرابعاقلعشقعقلمجنونمحرممخمورمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید