غزل شماره ۱۴۱۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
كشید این دل گریبانم به سوی كوی آن یارم
در آن كویی كه می خوردم گرو شد كفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
كنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد ببین حالم كه چون باشد
چنان می‌های صدساله چنین عقلی كه من دارم
بگوید در چنان مستی نهان كن سر ز من رستی
مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم
مرا می گوید آن دلبر كه از عاشق فنا خوشتر
نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این كارم
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
از آن می‌های كاری من چه خوش بی‌هوش هشیارم
چو عنقا كوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن كه خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته كه تا برنسكلد تارم

آسماناسراربهارتبریزحلقهخندانزلفعاشقعشقعقللعلمستنگارهشیارپنهان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید