غزل شماره ۱۳۷۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشكنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشكنم
هفت اختر بی‌آب را كاین خاكیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم باده‌هاشان بشكنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشكنم
ز آغاز عهدی كرده‌ام كاین جان فدای شه كنم
بشكسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشكنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در كفم
تا گردن گردن كشان در پیش سلطان بشكنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشكنم
من نشكنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره‌ای دارد نمك گیرم اگر آن بشكنم
هر جا یكی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی كه میدان نسپرد در زخم چوگان بشكنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشكنم
چون در كف سلطان شدم یك حبه بودم كان شدم
گر در ترازویم نهی می دان كه میزان بشكنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر كاین بشكنم آن بشكنم
گر پاسبان گوید كه هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم كشد من دست دربان بشكنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش بركنم
گردون اگر دونی كند گردون گردان بشكنم
خوان كرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشكنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان كنم تا شرم مهمان بشكنم
ای كه میان جان من تلقین شعرم می كنی
گر تن زنم خامش كنم ترسم كه فرمان بشكنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم كند
من لاابالی وار خود استون كیوان بشكنم

آتشاختربادهبزمتبریزجامسلطانشعرطوطیلطفمستپنهانپیمانچنگچوگانگردنگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید